چقدر ارزوشو داشتم
چقدر ساعتها مینشستم با لگوی دوستم با شخصیت عکسهاش تو خیالاتم سناریو میساختم.
ما اگر پولدار هم نبودیم فقیر هم نبودیم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت بخودم اجازه نمیدادم از مامان بابام چیزی درخواست کنم…برعکس بچه های امروزیمون
مطمئنم حتی مامانم روحش خبر نداشت ک من در ارزوی این لگو هستم